گنجور

 
کلیم

بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم

خارم منگر ذره خورشید نژادم

از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست

در نزد شب و روز جهان نقش زیادم

جنس من و بازار رواج این چه خیالست

چون قبله نما در حرم کعبه کسادم

از دامن صحرای جنون دست ندارم

گر اشک بآبم دهد و آه ببادم

بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم

هر چند که نایاب تر از خاطر شادم

از دست من آزرده چرا خلق نباشند

چون خامه بحرف همه انگشت نهادم

در مکتب عشقست کتابم ورق دل

روشن نشود جز بخط زخم سوادم

یک نقد دغل همت من خرج نکرده است

تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم

در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم

از کار دل خود گره غم نگشادم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode