گنجور

 
کلیم

جنت از رضوان، که من زان روضه خرم نیستم

سیر چشمم در پی میراث آدم نیستم

خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل

چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم

هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد

مرده را از بیغمی در فکر ماتم نیستم

همچو غم در خلوت هر دل مرا ره داده اند

این سبکروحی از آندارم که بیغم نیستم

همچو ماه عید کارم غم ز خاطر بردنست

تازه ساز داغ مردم چون محرم نیستم

طالع پیراهن فانوس دارد نسبتم

در حریم وصل با این قرب محرم نیستم

خانه زاد آستان پستیم همچون غبار

گر شوم آرایش مسند مقدم نیستم

بسکه رنجیدست طبعم از نفاق صلح کل

نیشتر تا می توان بود مرهم نیستم

لاف اهلیت که باور می‌کند از من کلیم

اهل چون باشم، مگر از اهل عالم نیستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode