گنجور

 
فضولی

من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم

چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم

گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن

ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم

در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس

ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم

مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت

مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم

شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم

من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم

از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا

من حریف این جفاهای دمادم نیستم

چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل

خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

جنت از رضوان، که من زان روضه خرم نیستم

سیر چشمم در پی میراث آدم نیستم

خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل

چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم

هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد

[...]

صائب تبریزی

گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم

جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم

جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار

در میان عالمم وز اهل عالم نیستم

خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه