کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

غم مسکن و فکر مأوا ندارم

عجب نیست گر در دلی جا ندارم

درین بحر از خجلت تنگ ظرفی

حبابم که چشمی ببالا ندارم

۳

شکفته رخ از فقر همچون سرابم

ترشروئی ابر و دریا ندارم

خرد چیست از فکر دنیا گذشتن

نگوئی که من عقل دنیا ندارم

چرا در غم ماست پیوسته زلفت

در آن کوچه من خانه تنها ندارم

۶

جنونم دل از سنگ طفلان فکندست

ز شرمندگی روی صحرا ندارم

گدای در دلبرانم چو شانه

بجای دگر دست گیرا ندارم

بآئینه زانوی خویش گاهی

سری می کشم روی درها ندارم

۹

نخواهد رسیدن بمقصود دستم

اگر آبله در ته پا ندارم

کلیم از سر آرزوها گذشتم

گواهم که بر بخت دعوا ندارم