گنجور

 
کلیم

بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم

استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم

طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر

گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم

حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک

گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم

خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است

از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم

بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق

دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم

فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند

منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم

خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت

از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم

برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست

باد یارب روزی برق بلا برگ و برم

می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم

سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم