گنجور

 
کلیم

دورم از فتنه که در سایه مژگان توام

خاطرم از همه جمعست پریشان توام

ناله هرچند غبار تنم از جا برداشت

طالع دون نرسانید بدامان توام

زانجمن پیشتر از شمع برون خواهم رفت

اینچنین گر بگدازد تب هجران توام

منت دیده دگر بهر تماشا نکشم

بسته ام چشم ز نظاره و حیران توام

گر سررشته نسبت دو بود تاب یکیست

موبمو در هم چون طره پیچان توام

استخوانم همگی شانه شود بعد از مرگ

بسکه در آرزوی زلف پریشان توام

نه بمن سر و سری دارد و نه گل نظری

این ثمر داد هواداری بستان توام

گرم آنم که نهم داغ بفرق تو کلیم

دگر امروز بفکر سر و سامان توام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode