گنجور

 
ابن یمین

تا فتادست نظر بر رخ رخشان توام

بر تو آشفته تر از زلف پریشان توام

صفت حسن تو آئینه کند با تو بیان

نه دل خسته که من واله و حیران توام

گر مرا جان و جهان در سر سودات شود

از تو تاوان نتوان خواست که من ز آن توام

ورکنی دیده پر از خون سیاهم چو دوات

سر بود همچو قلم بر خط فرمان توام

ملک وصلت که بعشاق سیه دل برسید

حیف آمد برقیبان گرانجان توام

ننهم روی ز بیماری عشقت به بهی

تا بدندان نرسد سیب زنخدان توام

جزع من همچو صدف پر شود از گوهر تر

گر در آید بنظر رشته دندان توام

منت امروز چنان سست وفا می بینم

که یقین شد ز دل سخت چون سندان توام

گر بفردا برسد ابن یمینت گوید

عهد بشکستی و من بر سر پیمان توام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode