گنجور

 
کلیم

بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش

که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش

اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم

زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش

پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما

بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش

بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان

که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش

دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ

چه جای نقش و نگارست خانه درویش

کلیم بهر خط زخم دلبران تن را

زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش