گنجور

 
کلیم

هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد

در کشور ما آینه را زنگ نگیرد

در ساغر امید ز بیرنگی عشقست

خونیکه لب از خوردن آن رنگ نگیرد

روزی دل از تیغ جفای تو فراخست

زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد

از خاک نشینی فقیران خبرش نیست

زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد

گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست

گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد

رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل

در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد

عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم

کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد

زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش

خود را چکند گر طرف سنگ نگیرد

از باده کلیم آینه طبع شود صاف

بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode