گنجور

 
کلیم

مریض را چو عیادت کشد دوا چکند

کس بپرسش یک شهر آشنا چکند

چو شانه نوبت چاکم بسینه افتادست

بدست شوق همین چاک یک قبا چکند

گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت

کسی بکوتهی بخت نارسا چکند

بدیده کاسه همسایه دل اگر ندهد

دو شیشه خون جگر با خمار ما چکند

مپرس حال دل آندم که در حدیث آئی

کریم چون گهرافشان شود گدا چکند

بهر نواله گرم استخوان دهد ای بخت

تو خود بگو که درین قحط پس هما چکند

کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد

تو چون بره ننهی پای رهنما چکند