گنجور

 
محتشم کاشانی

بلا به من که ندارم غم بقا چکند

کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند

نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را

من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند

به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب

میان آتش و آبیم تا خدا چکند

کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست

شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند

به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم

که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند

چو آشنای تو شد دل ز من برید آری

تو را کسی که به دست آورد مرا چکند

دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست

تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

مریض را چو عیادت کشد دوا چکند

کس بپرسش یک شهر آشنا چکند

چو شانه نوبت چاکم بسینه افتادست

بدست شوق همین چاک یک قبا چکند

گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه