گنجور

 
محتشم کاشانی

بلا به من که ندارم غم بقا چکند

کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند

نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را

من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند

به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب

میان آتش و آبیم تا خدا چکند

کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست

شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند

به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم

که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند

چو آشنای تو شد دل ز من برید آری

تو را کسی که به دست آورد مرا چکند

دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست

تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند