گنجور

 
غالب دهلوی

چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود

بریده باد زبانی که خونچنان نبود

حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی

ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود

نگفته ام ستم از جانب خداست ولی

خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود

ز نازکی نتواند نهفت راز مرا

خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود

چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه

ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود

ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم

که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود

زمام ناقه به دست تصرف شوق ست

به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود

فرو برد نفس سرد من جهنم را

اگر نشاط عطای تو در میان نبود

مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای

روا مدار که شاهد ضمیردان نبود

امید بلهوس و حسرت من افزون شد

ازین نوید که اندوه، جاودان نبود

به التفات نگارم چه جای تهنیت ست

دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود

عجب بود سر همخوابی کسی غالب

مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود