گنجور

 
کلیم

بت پیمان شکم دم از وفا زد

اثر نقشی بر آب گریه ها زد

خوشا آسایش دردی که ما را

چنان گیرد که نتوان دست و پا زد

ز درد رشک همکاران کبابیم

بمجلس اشک شمع آتش بما زد

ز بخت تیره روز هر که شب شد

بجای شمع آتش در سرا زد

چرا آب بقا نبود سیه روز

که راه راحت آباد فنا زد

قمار پاکبازی خوش نشین شد

دوشش فقرم ز نقش بوریا زد

شکر خند گل ساغر صدا داشت

حریفان صبوحی را صلا زد

خدنگ آه چون تیر هوائیست

کزو نتوان شکار مدعا زد

سموم عشق رخت هستیم سوخت

در آن وادی که مجنون را هوا زد

کلیم از مطلب نایاب بگذشت

به دست آورده را هم پشت پا زد