گنجور

 
صائب تبریزی

عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد

آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد

دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب

کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد

چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد

هر که امروز در اندیشه فردا سوزد

گل چراغی است که روشن شود از باد سحر

لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد

جلوه ساحل اگر سلسله جنبان گردد

کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد

آتشین چون شود از می گل رخسار ترا

در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد

در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت

نکند دود درختی که ز سرما سوزد

کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست

شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد

آتش از صحبت همدرد گلستان گردد

جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد

هست در شرع محبت کسی امروز تمام

که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد

صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر

هرکه با دیده گریان دل شبها سوزد