گنجور

 
کلیم

ایدل ز نخل ناله و آهت ثمر چه شد

وز تخم اشک ریزی پیوسته بر چه شد

ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای

کز دیدنش زهوش چو رفتی دگر چه شد

پیوسته در کنار منست و ز اضطراب

فرصت نمی شود که بپرسم کمر چه شد

تا از صدف جدا شده در زر نشسته است

گر از وطن برید زیان گهر چه شد

صد ره سفر بملک جنون کردی و هنوز

ای دل بجاست عقل تو سود سفر چه شد

چیزی بهای خصمی این ناکسان مده

گردون که هست دشمن اهل هنر چه شد

چون بر تو روشن است چگویم ز حال دل

گفتن چه احتیاج که شمع سحر چه شد

نگرفت کس ز سینه صد چاک من خبر

آری کرا غمست که زخم سپر چه شد

زآمیزش چو شیر و شکر با مراد دل

موئی چو شیر مانده ندانم شکر چه شد

داریم ای کلیم دل و دین و صبر و هوش

گر در بهای بوسه ندادیم زر چه شد