گنجور

 
کلیم

دست مشاطه اگر زلف ترا تاب دهد

خون دلها گل رخسار ترا آب دهد

کاش بخت سیه از دیده شب بیدارم

روشنی را بستاند بعوض خواب دهد

خون دل رو بکمی کرده ز سوز تب هجر

آنقدر نیست که یک آبله را آب دهد

شکل ابروی تو خونریز چنان شد که امام

سوی مسجد چو رود پشت بمحراب دهد

ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو کسی

کز میان در رود و خانه بسیلاب دهد

صد زمین گیر بهر سوی نشانیده چو من

خاک کوی تو که آرام بسیماب دهد

ننگ سامان نکشد خانه او همچو حباب

هر که را ایزد جمعیت اسباب دهد

باز وقتست که از تربیت اشک کلیم

خار دیوار سرایش گل سیراب دهد