گنجور

 
خواجوی کرمانی

کدام دل که ز دوری بجان نمی آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی آید

سرشک من بکجا می رود که همچون آب

دو دیده نازده بر هم روان نمی آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

که یادم از سمن و ارغوان نمی آید

بی شکایتم از سوز سینه در جانست

ولی ز آتش دل بر زبان نمی آید

چنان سفینه صبرم شکست و آب گرفت

که هیچ تخته از آن بر کران نمی آید

کسی که نام لبش می برد عجب دارم

که آب زندگیش در دهان نمی آید

معانئی که در آن صورت دلافروزست

ز من مپرس که آن در بیان نمی آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

براستان که بچشمم چنان نمی آید

نمی رود سخنی در میان او خواجو

که از فضول کمر در میان نمی آید