گنجور

 
کلیم

دل ز جا رفت، از پی آن سرو قامت می‌رود

می‌پرد چشمم به استقبال حیرت می‌رود

کس به ذوق خویش ترک خانمان خود نکرد

خونم از بیداد مرهم از جراحت می‌رود

تهنیت نوبر نکرد و گرد خوشحالی نگشت

عید ما دایم به قربان مصیبت می‌رود

گر به حشر از جور مه‌رویان شکایت سر کنم

رنگ از رخسار خورشید قیامت می‌رود

زندگی چون تلخ گردد بیدلان پردل شوند

مرگ چون راحت شود قدر شجاعت می‌رود

در ره عشقت که آتش خون و خاکش آتشست

می‌روم سر در هوا تا پای جرأت می‌رود

هیچ چیز از ما پسند خاطر خوبان نشد

حیرتی دارم که چون هوشم به غارت می‌رود

معصیت کز خاکیان خیزد غباری بیش نیست

گر رود گردی چه از باران رحمت می‌رود

توشه تحسین باران همره او کن کلیم

این اینجا نمی‌ماند به غربت می‌رود