گنجور

 
کلیم

نخل امید ز بار افتاده است

باغم از چشم بهار افتاده است

بی‌حساب است همان درد دلم

نفسم گر به شمار افتاده است

گریه زین تخم که بر سینه فشاند

ناله‌ها آبله‌دار افتاده است

برد بر سرکشی‌ام سرکوبی

حیف دستم که ز کار افتاده است

درد را در خور طاقت بدهند

شعله در جان شرر افتاده است

دل ز ما نیست حق رهگذر است

هرچه در راهگذار افتاده است

در دکانم ز کسادی چه که نیست

گرد بر روی غبار افتاده است

اضطراب نگهت از دل ماست

باز چشمت به شکار افتاده است

حسن تو با همه بی‌پروائی

در پی خون بهار افتاده است

همه جا آه کلیم از پی دوست

گرد دنبال سوار افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode