گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جویای تبریزی

شده است چشم تو همدست زلف در تسخیر

دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر

ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون

چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر

طبیعتت بهوای بهار می ماند

هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر

چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد

دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر

به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد

خموش ماند ز حیرت چو بلبل تصویر

چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم

که نقش پا کندم کار حلقهٔ زنجیر

کند به پردهٔ چشمم همیشه دست خیال

شبیه روی تو با خامهٔ مژه، تصویر

ز هجر سلسلهٔ زلف او رسد شب و روز

به گوش من ز دل آواز نالهٔ زنجیر

خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر

کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر

ز خویشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد

قدم برون منه از خویش و گرد عالم گیر

بود چو مهر جهان زیردست مرتبه اش

اگر قلمرو دل را کسی کند تسخیر

خراب باد دلی کز غم تو بگریزد

که هست خانهٔ دل را شکستگی تعمیر

بریده باد خدایا دو دست بیدردی

که نیست ناخن او شمع داغ را گلگیر

جنون سرشته دلم پیش از دم ایجاد

چنان ز شوق تو دیوانه بود و بی تدبیر

که از فضای وجود و عدم برون می رفت

به دست عشق نمی بود اگر سر زنجیر

کسی که کشتهٔ بیداد اوست می داند

که همدم دم عیسی بود دم شمشیر

زتیره بختی اگر شکوه سر کنم ترسم

که همچو خامه بیالایدم زبان با قیر

زدرد عشق تو گر نکته ای کنم انشا

زبان خامه بنالد بحال من ز صریر

ببزم وصل تو از درد هجر می نالم

که موج اشک به پای نگاه شد زنجیر

ز آسمان بلا سنگ جور می بارد

سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگیر

مباد گرم تپیدن شوی ز بیتابی

برنگ شعله ز آسیب صرصر تقدیر

درآ چو شمع فروزان به پردهٔ فاننوس

به زیر دامن حفظ خدیو کشور گیر

امام دنیی و عقبی محمد باقر

که طفل مکتب تدبیر اوست عالم پیر

براه روشن دین تو هر که رهرو گشت

به رنگ آینه شد نقش پاش عکس پذیر

شود ز فیض صفات سحاب جود تو سبز

به رنگ شهپر طوطی زبانم از تقریر

زبیم هیبت امر تو زود برگردد

زند جلالت اگر بانگ نهی بر تقدیر

ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست

نویسی ار تو به ایام عمر کس توفیر

هلال سایهٔ نعل سمند برق تکت

بود غبار سم توسن تو مهر منیر

ز تیغ شعله نژاد تو گر سخن گویم

زبان زبانهٔ آتش شود گه تقریر

به پشت گرمی حفظ تو آهوان شب تار

روند بر اثر روشنی دیدهٔ شیر

بهار فیض شود گر کند هواداری

نسیم خلق خوش تو به غنچهٔ تصویر

قدم ز بیشه برون گر نهد پی نخجیر

کند مهابت عدل تو پی به ناخن شیر

زهی شجاعت و غیرت که فتح و نصرت را

اسیر کرده به زنجیر جوهر شمشیر

زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار

زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر

بسان موج بپیچد زبان طعن عدو

اگر ز جوهر شمشیر او کند تقریر

به رنگ برگ خزان دیدهٔ چنار به خاک

ز هیبتش فتد از شاخ دست پنجهٔ شیر

هزار پیکان از شست قدرتش در رزم

نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجیر

کجاست قوت پرواز روح خصم ترا

اگر نه بال و پر قوتش شود پر تیر

تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ

به دست مهر هلالی است در کفت شمشیر

به هر مصاف که سر خیل پر دلان باشی

نوای فتح تو گردد بلند از نی تیر

همای تیر تو هنگام رزم بنشیند

در استخوان عدویت چو شست در زهگیر

به روز معرکه رزقی نمی خورد جز گرز

چرا ز جان نشود خصم کینه جوی تو سیر

تو آفتابی و من شبنمم، وجود مرا

به پشت گرمی احسان زخاک ره برگیر

امیدم آنکه به کشت امید بدخواهت

به جای باران بارد شرر ز ابر مطیر