گنجور

 
جویای تبریزی

لرزد از جورت دل خلق خدا بر خویشتن

ظلم می داری روا ظالم چرا بر خویشتن

رخنه ها ترسم فتد بر سقف خلوتخانه ات

بسکه از بوی تو می بالد هوا بر خویشتن

آنچه بر گرد رخش بینی نه عقد گوهر است

بسته از بالای رخسارش صفا بر خویشتن

دولت دنیا نمی داری روا بر دشمنت

حیرتی دارم که چون داری روا بر خویشتن

مطلبم جویا به یک گفتن مکرر می شود

بسکه می لرزد ز بیمش مدعا بر خویشتن