گنجور

 
جویای تبریزی

ساعد او می زند بر شمع کافور آستین

دست حسنش می فشاند بر رخ حور آستین

بسکه روشن گشته بر دستم چراغ داغ عشق

شد بسان پردهٔ فانوس پرنور آستین

می شود چون صبح روشن از فراغ روی او

بر چراغ مرده افشاند گر از دور آستین

از لباس ظاهری یک ذره ای باطن بگیر!‏

دست تا موجود باشد نیست منظور آستین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode