گنجور

 
جویای تبریزی

چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون

سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون

نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد

سینه را چندان کند تا افکند از دل برون

سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد

گر توانی آمدن از بند آب و گل برون

در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است

بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون

زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز

آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون

نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی

می رود از خویش جویا مست لایعقل برون