گنجور

 
جویای تبریزی

آنچه در حق گلستان می کند فصل خزان

بیش از این با عندلیبان می کند فصل خزان

دولت عهد شباب از موسم پیری مجوی

نخل را از برگ عریان می کند فصل خزان

برگ برگ نخل گل برگیست از بس جوش رنگ

جلوهٔ شوخ بهاران می کند فصل خزان

کی بود بر تخت نوروزی نشیند نوبهار

ظلم در حق گلستان می کند فصل خزان

با وجود پیری از کودک مزاجی نگذرد

نسخهٔ گل را پریشان می کند فصل خزان

دیدهٔ بد دور کز جوش بهار زعفران

عندلیبان را خوش الحان می کند فصل خزان

آنچه مرهم کرد با گلهای داغ سینه ام

کافرم گر با گلستان می کند فصل خزان

می دهد جویا زر گل را به باد نیستی

آنچه دارد باغ تالان می کند فصل خزان