گنجور

 
جویای تبریزی

چو یافت لذت بیداد خنجر مژگان

دلم چو دیده بیاسود در بر مژگان

به شوق دیدنت از جای شد چنان نگهم

که همچو شمع نشسته است بر سر مژگان

رگم برون جهد از پوست همچو تار رباب

که نظاره ات از شوق نشتر مژگان

به سیل اشک تن لاغرم ز جا می رفت

اگر نگاه نمی داشت لنگر مژگان

ز بس به تار نگاهم گره فتاد ز اشک

نمی رسد شب وصل تو تا سر مژگان

نمی ز سوز فراقش نمانده در جگرم

همیشه باشم جویا از آن تر مژگان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode