گنجور

 
جویای تبریزی

تا ز جام عشق دل مستان شد و دیوانه هم

چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم

شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است

شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم

صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست

رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم

کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش

شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم

گریهٔ مستی نه تنها غم زدای سینه است

صیقل دلهاست جویا قهقه مستانه هم