گنجور

 
جویای تبریزی

دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ

خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ

فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه

بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ

کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد

بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ

شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان

سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ

بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا

سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode