گنجور

 
جویای تبریزی

رفتم اما بی تو بس بی طاقتم داد از فراق

آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق

ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت

می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق

تندباد آه از جا کند کوه صبر را

طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق

آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت

کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق

هیچکس در خاک و خون غلتیدهٔ هجران مباد

برنخیزد تا قیامت آنکه افتاد از فراق

بر جگر افشرده دندان می خورد خوناب غم

در سفر آنرا که چون جویا ود زاد از فراق