گنجور

 
جویای تبریزی

گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر

گل دگر چمن دگر و نهال دگر

بس است در شب هجر توام توانایی

همین قدر که زحالی روم بحال دگر

امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم

مباد بیم گناهم شود و بال دگر

نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر

فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر

ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات

کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر

ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست

ز دام خویش پریدن توان به بال دگر

شنیدن خبر مرگ همگنان جویا

بس است هر دل زنده گوشمال دگر