گنجور

 
جویای تبریزی

غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر

وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر

با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات

پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر

هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان

از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر

بیرون زحد عقل بود عالم شباب

دیوانگی است لازم جوش بهار عمر

کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت

در دست هیچ کس نبود اختیار عمر

با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق

از دست تا نرفته مهار قطار عمر

یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق

جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر