گنجور

 
جویای تبریزی

دل از مهر می و معشوقم آسان بر نمی خیزد

دلی هرگز کس آسان از سر جان بر نمی خیزد

کنم زنجیر خالی از در پرپیچ و تاب خود

چو من دیوانه ای در روزگاران بر نمی خیزد

چنان افتاده ایم از پا که فردای قیامت هم

غبار از تربت ما خاکساران بر نمی خیزد

دلی سالم نجست از صیدگاه ترک چشم او

بلی افتادهٔ آن تیر مژگان بر نمی خیزد

ز بس خاکش سریشم اختلاط افتاده با سرها

جبین از سجدهٔ درگاه جانان بر نمی خیزد