گنجور

 
جویای تبریزی

لب خندان به تو ای غنچه دهن بخشیدند

چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند

زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا

همه دادند اگر درد سخن بخشیدند

آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد

به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند

تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد

نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند

بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما

زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند

هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود

همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند

دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم

گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند