گنجور

 
جویای تبریزی

آمدی چون چشم روزن دیده بیخواب از تو شد

همچو گوهر خلوتم لبریز مهتاب از تو شد

برق حسنت مضطرب سازد دل فولاد را

بی مروت! جوهر آیینه سیماب از تو شد

آتش است آتش، منه دست نوازش بر دلم

با وجود آنکه عمری پیش ازین آب از تو شد

عاشق آزاری به این حد شیوهٔ خوبان نبود

جای من در نازنینان این ادا باب از تو شد

رفتی و رنگ رخم دیشب سبک خیز از تو بود

آمدی و بخت غیر امشب گرانخواب از تو شد

اینقدرها شکوه از سودای عشق او چرا؟

نیم نازی کرده ای نقصان و داراب از تو شد