گنجور

 
جویای تبریزی

تنها نه چرخ بی سر و پا رقص می کند

هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند

تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت

از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند

بر دوش آه لخت دل خونچکان من

چون برگ گل به روی هوا رقص می کند

همچون شراره ای که بود در میان دود

در زلف آن پری دل ما رقص می کند

غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون

گوهر بروی آینه ها رقص می کند

دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم

امروز با تو نام خدا رقص می کند

شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر

از بس نگار من به حیا رقص می کند

ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم

یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند

دل جوش خسروی زند از فیض نیستی

عنقای ما به بال هما رقص می کند

جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام

هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند