گنجور

 
صائب تبریزی

هردم نه بی‌سبب دل ما رقص می‌کند

کز شوق کعبه قبله‌نما رقص می‌کند

بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش

از خود نه جسم خاکی ما رقص می‌کند

وجد و سماع صوفی صافی ز خویش نیست

این استخوان به بال هما رقص می‌کند

مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد

از زور می پیاله ما رقص می‌کند

آن را که مطرب از دل پر جوش خود بود

دایم چو بحر بی سر و پا رقص می‌کند

گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص

در پیش پیش سیل فنا رقص می‌کند

خونین‌دلان کجا و سماع طرب کجا

این شاخ گل ز باد صبا رقص می‌کند

پیر و جوان ز هم نکند فرق شور عشق

اینجا فلک به قد دوتا رقص می‌کند

بی شور عشق در تن ما نیست ذره‌ای

هر قطره زین محیط جدا رقص می‌کند

پیچیده است درد طلب هرکه را بهم

داند که گردباد چرا رقص می‌کند

داریم عالمی ز خیالش که نُه سپهر

در تنگنای سینه ما رقص می‌کند

ما مانده‌ایم در ته دیوار ورنه کاه

از اشتیاق کاهربا رقص می‌کند

صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان

شاخی که خشک گشت کجا رقص می‌کند

 
 
 
جویای تبریزی

تنها نه چرخ بی سر و پا رقص می کند

هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند

تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت

از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند

بر دوش آه لخت دل خونچکان من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه