گنجور

 
جویای تبریزی

نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد

که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد

زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید

که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد

زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم

به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد

عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا

سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد