گنجور

 
جویای تبریزی

زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را

عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را

زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم

به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را

به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم

تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را

شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی

زبان مار سازد دوریت موج شرابم را

دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد

به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را