گنجور

 
صائب تبریزی

مسوز ای سنگدل از انتظار می کبابم را

به درد باده کن تعمیر احوال خرابم را

ادب پرورده عشقم، نیاید خیرگی از من

نسوزد آتش می پرده شرم و حجابم را

ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم

که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را

نمی شد شبنم من خرج دامان گل و نسرین

اگر یک ذره در دل مهر می بود آفتابم را

به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من

همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را

همان از شوخ چشمی سر برآرم از گریبانش

اگر صدبار دریا بشکند بر هم حبابم را

نگردید از جهان بی نمک، شوری مرا حاصل

مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را

گوارا می شود چون می به کامم تلخی غربت

گر آن گل پیرهن بر پیرهن پاشد گلابم را

مگر برگ خزان دیده است اوراق حواس من؟

که بی شیرازه می سازد دم سردی کتابم را

چو ماه نو سر از پای تواضع بر نمی دارم

اگر با آن بزرگی آسمان گیرد رکابم را

مرا از نامه و پیغام صائب دل نیاساید

به حرف و صوت نتوان داد تسکین اضطرابم را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۹۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فضولی

شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را

سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را

ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد

چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را

بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو

[...]

جویای تبریزی

زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را

عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را

زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم

به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را

به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه