گنجور

 
جویای تبریزی

فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟

کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟

ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد

ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد

دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد

نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد

ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد

که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد

دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا

چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد