گنجور

 
جویای تبریزی

رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند

چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند

هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر

پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند

در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت

حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند

دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز

آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند

مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت

ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند

رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا

دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند