گنجور

 
جویای تبریزی

باطنم را روشنی از عشق بی اندازه شد

داغ دل چون ماه از پهلوی مهرت تازه شد

می شود حاصل تمامی بعد تحصیل کمال

خط کتاب حسن او را رشتهٔ شیرازه شد

گرنه از می تیغ او را آبگیری کرده اند

همچو گل زخمم چرا لبریز از خمیازه شد

همچو آن شمعی که روشن گردد از شمع دگر

بر تنم هر داغ از پهلوی داغی تازه شد

هیچ رنگی برنتابد از لطافت حسن او

نکهت گل می تواند بر عذارش غازه شد

دور ازو چون غنچهٔ پنهان میان لاله زار

دل مرا جویا نهان در داغ بی اندازه شد