گنجور

 
جویای تبریزی

دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج

از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج

کج کج بود خرام سیه مست باده را

چشمت از کند به سوی من نگاه کج

افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل

بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج

افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک

بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج

جز حق پرستی راست از کس طمع مدار

کج می رود رونده چو گردید راه کج