گنجور

 
جویای تبریزی

دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت

با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت

بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا

گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت

شب را چسان به صبح رسانم کجا روم

هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت

از شرم ریزش مژگانم شب فراق

ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت

پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض

زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت

صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند

چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت

جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی

از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode