گنجور

 
جویای تبریزی

دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت

با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت

بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا

گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت

شب را چسان به صبح رسانم کجا روم

هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت

از شرم ریزش مژگانم شب فراق

ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت

پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض

زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت

صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند

چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت

جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی

از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت

 
 
 
خواجوی کرمانی

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور باده ی طرب انگیز شوق را

جامی نداد وز هر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

[...]

وحشی بافقی

گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت

آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت

برخاستم که دست دعایی برآورم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه