گنجور

 
جویای تبریزی

حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست

دست برداری اگر از سر خود دست دعاست

مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف

عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست

مسلک عشق بود هادی ارباب طلب

جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست

نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا

چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست

ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است

از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست

زهر قاتل به مناقش شکرناب شود

هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست

شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر

کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست

روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا

چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست