گنجور

 
جویای تبریزی

چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است

زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است

زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید

سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است

مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن

که چرخ را نفسش در شماره افتاده است

زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن

بهار عنبر خط بر کناره افتاده است

سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه

مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است

ترا دلیل به بیچارگی دل جویا

همین بس است که در فکر چاره افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode