جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است

زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است

زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید

سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است

مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن

که چرخ را نفسش در شماره افتاده است

زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن

بهار عنبر خط بر کناره افتاده است

سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه

مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است

ترا دلیل به بیچارگی دل جویا

همین بس است که در فکر چاره افتاده است