گنجور

 
جویای تبریزی

رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است

تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است

چشم من بر ما ضعیفان ناز آن ابرو بس است

با کمان سختی به قدر قوت بازو بس است

دل شود بیتاب تر از مهربانیهای یار

برق خرمن سوز طاقت روی گرم او بس است

می کند تسخیر عالم تیغ بی زنهار عجز

‏ از خم بازو مرا شمشیر چون ابرو بس است

یافتن بتوان به فکر آن معنی باریک را

عینک ارباب دید آیینهٔ زانو بس است

نفرت محراب از این مردم نخواهد حجتی

اینکه دزدیده ست از اهل ریا پهلو بس است

می توان داد سخن سنجی ز فیض فکر داد

طوطی نطق ترا آیینهٔ زانو بس است

گو نباشد با گل و سوسن زبان وصف یار

سرو باغ انگشت حیرت بر لب هر جو بس است

ما زلطف یار زین پس با عتابش ساختیم

شمع خلوتخانهٔ دل گرمی آن خو بس است

دست گیری اهل همت را نباشد جز کرم

مرد را حرز جوادی قوت بازو بس است

چون بر انگیزد جمالش لشکر خط را زجای

بهر تسخیر تو جویا تیغ آن ابرو بس است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode