گنجور

 
جویای تبریزی

پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است

گویی ز صاف و درد می آب و گل من است

از تخم عشق یار که در سینه کاشتم

برداشتن دل از دو جهان حاصل من است

افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق

واماندگی به راه طلب منزل من است

از میل خاطری که به آن دلربا مراست

دانسته ام که خاطر او مایل من است

محراب بندگی است شهیدان عشق را

این تیغ کج که در کمر قاتل من است

بیتابی ام چو گرد زمین را به یاد داد

این طور بال و پر زدن بسمل من است

عاشق که با خود است به غربت فتاده است

از خود به هر طرف که روم منزل من است

دریا به خاک ره نفشاند گهر به مفت

این اختراع دیدهٔ دریا دل من است

آن قطره خون سوخته کز کبریای عشق

قلزم خروش آمده جویا، دل من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode