گنجور

 
جویای تبریزی

تنها نه قلب دل نگه او شکسته است

بازار خوش نگاهی آهو شکسته است

در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای

پیش خط سیاه تو زانو شکسته است

از بس سیاه مستی نازش زخود ربود

آن چشم را زبان سخنگو شکسته است

امروز محتسب نه به می متهم شده است

این کاسه بارها به سر او شکسته است

چون دیدنش توان که زهر تاب آن کمر

در دیدهٔ نظارگیان مو شکسته است

قلب هزار دل شکند با اشاره ای

طرف کلاه ناز بر ابرو شکسته است

امروز باز تا چه شنیدی، چه دیده ای؟

جویا چه شد که رنگ تو بر رو شکسته است