گنجور

 
جویای تبریزی

از روی نو خط تو دل زار من شکفت

چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت

برداشت زلف را زبناگوش او نسیم

در باغ آروزی دل یاسمن شکفت

بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است

از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت

فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است

گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت

جویا گل همیشه بهار است تا به حشر

هر دل کز آبیاری فکر سخن شکفت

جویا غنیمت است، تو هم دلشکفته باش!‏

کامد بهار و غنچه دمید و چمن شکفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode